دیگه دارم قاطی میکنم...
سلول های مغزم کم اوردن دیگه اینقددادزدن ازدرون دارم کر میشم
همشون یه چیزمیخوان...
"تنهایی"
میگن دیگه خسته شدن دیگه کشش ندارن دیگه نمیخوان تاپای شکستن برن
بهم میگن دیگه بسه باید"تنها"باشی
هر لحظه حرفاشون درونم میپیچه
"بخاطردیگران خردشدن وشکستن وداغون شدن و...کافیه
ازاینجابه بعدمال خودت باش...
مال خدات...
میگن مگه قلب چه گناهی کرده که هر لحظه باید به گریه بیوفته
هنوز جای ترک هاوشکست های قبلی جوش نخورده
پس سهم خداچی میشه؟
مگه این قلب خونه اون نبود؟
چرا گذاشت اینجوری شه؟؟؟...
راست میگن بریدم ازهمه دیگه ادماادم نیستن توخودشون غرق شدن یا گم شدن
میخوام مال خودم باشم ...
مال اون...
اونی که تموم دنیای منه...